میگفت دخترک به هیچ صراطی مستقیم نبود. میگفت دخترک ۱۰-۱۲ ساله بود و مادرش هر کار میکرد، حرف همان بود؛ “سوار هواپیما نمیشوم.”
دخترک دستهایش را دو طرف صندلی قلاب کرده بود؛ گریه نمیکرد اما بغض داشت و رنگ به رخسارش نمانده بود. مادر نیز دستکمی نداشت، در پی هر کدام از “هیچی نمیشه”ها ترس و بغض به وجودش سایه میانداخت.
شاید فکر میکرد اگر اتفاقی بیافتد هرگز خود را نخواهد بخشید. اما لابد کارشان مهم بوده و تا اهواز هم ساعتها راه؛ شاید همین بوده که پرواز را با این همه ترس انتخاب کرده بودند. اما حالا که رسیده بودند فرودگاه، ترس وجودشان را گرفته بود و دخترک از جایش تکان نمیخورد.
مادر رو به اطرافیان که در صندلیهای کناری نشسته بودند توضیح داد که “دوست پدرش تو هواپیمای ارومیه بود و کشته شد. هر جا رفتیم بچهام از سقوط هواپیماها شنیده، خوب حق داره ترسیده؛ بچه است دیگه” و لبخندی زد تا شاید ترس خودش را پنهان کند؛ نتوانست. به بقیه نگاه کرد تا کسی در راضی کردن دخترک کمکاش کند، اما کسی حرفی برای گفتن نداشت. باقی هم مسافر بودند و توی دلشان آشوب بود.
میگفت فرودگاه مهرآباد شلوغ بود مثل همیشه؛ اما ترس از سر و روی مردم بالا میرفت.
به هر شکلی بود، مادر ریز جسته، دخترش را بغل گرفت و در آخرین دقایق بسته شدن گیت برای پرواز رفتند. کاش بغض دخترک میترکید؛ حالا چشمهایاش هم بغض داشت.
رفتند؟ یک ساعت و نیم ترس حتما کودکی دخترک را افسرده میکند؛ اگر حقیقتا اتفاقی بیافتد؟ بغض بدجور گلوی دخترک را فشار میداد، شاید در فرودگاه اهواز به محض نشستن هواپیما، بغضش بترکد؛ خدا کند گریه کند.
Leave a Reply