مادربزرگ رفت. حالا دو روز از رفتناش گذشته و من هنوز نمیتوانم باور کنم که دیگر هرگز به من نخواهد گفت: “بعد از هر نماز برات دعا میکنم که غریب دلشاد باشی نَنَه.”
مادربزرگ گرچه همیشه مادربزرگ بود، اما هیچوقت پیر نبود؛ هیچوقت مریض احوال نبود؛ از درد ناله نمیکرد؛ پابهپای ما لباس میخرید، مهمانی میداد، مهمانی میرفت، عاشق مسافرت بود، اصرار داشت که شالاش را با کفش، و کیفاش را با رنگ مانتو ست کند و ست را “سقط” میگفت، برای نوههایش اساماس میزد از موبایلی که چند سالی بود خریده بود و خیلی دوستاش داشت؛ رفتناش بد توی شوکام برد.
خاطراتام با مادربزرگ از کودکی تا یک سال و نیم پیش که برای آخرین بار بوسیدمش، تا چند روز قبل از رفتناش که تلفنی با او حرف زدم، مثل نوار از جلوی چشمهایام میگذرد و حتی اشک هم نمیتواند درخشانی آن لحظهها را به چشمام تار کند.
دلم میخواهد بچه شوم، مادربزرگ برایمان “هانیسمک” بخرد، زیر انداز پهن کند جلوی تلویزیون و خودش بیشتر از من و دخترخالهها برای خوردن “هانیسمک”ها شوق داشته باشد. میخواهم باز دستم را بگیرد و با هم برویم آن پیراهن زرد که رویاش عکس گنجشک داشت را بخریم و من از شادی توی پوستم نگنجم.
مادربزرگم را میخواهم که بغلام کند، مادربزرگم را میخواهم که بغلاش کنم.