عجب چیز عجیبی است این دلتنگی. اول از یک نقطه شروع میشود؛ یک خاطره، یک اسم، یک بو. کافی است به آن نقطه فکر کنی، دلتنگی به آنی رشد میکند. به دقیقه نمیرسد که تمام جانت را میگیرد و همهی وجودت لبریز میشود از دلتنگی.
وقتهایی که میشود از کنار آن نقطه بگذری و خودت را به کوچه علی چپ بزنی، اتفاقی نمیافتد. نقطه را در دم خفه کردهای و دیگر خفتات نمیکند. میتوانی سوت بزنی و از کنارش بگریزی.
اما امان از وقتهایی که نتوانستهای خودت را از دست آن نقطه برهانی؛ آن وقت است که دیگر دلتنگی امانات را میبرد. دلتنگی در تمام وجودت رخنه میکند و دلت هوایی خیلی چیزها میشود. آدمها که جای خود دارند، دلات برای خیلی چیزهای دیگر هم پر میکشد.
درست همین حالا که اجازه دادم، نقطهی دلتنگی ِ من، پر بگیرد در تمام جانم، میبینم دلم برای چه چیزها که تنگ نشده؛
دلم میخواهد در یک شهر آشنا راه بروم، در کوچههایی که میشناسمشان و مردمی که حرفهای نگفتهشان را میفهمم. دلام میخواهد بفهمم که پشت لبخند مردی که در تاکسی کنارم نشسته، چه حرفی نهفته است و قصد زنی که روبهرویم نشسته را از بالا انداختن ابروهایاش بدانم.
دلم میخواهد وقتی با ماشین از خیابانها میگذرم، مدام به بقل دستیام از خاطراتی بگویم که جا به جای خیابانهای شهرم دارم.
دلم میخواهد وقتی از جلوی خانهای رد میشوم، بویی که مشامام میرسد را بشناسم و بفهمم که ساکنان خانه برای ناهار یا شام چه میخواهند بخورم.
دلم میخواهد صدای بچه مدرسهایها را که میشنوم بدون آنکه مجبور باشم دقت کنم، بفهمم چه میگویند و از شوخیهایشان لبخند بزنم.
دلم میخواهد توی تاکسی لم بدهم و با راننده از سیاست گرفته تا درس بچهاش که همهش پی شیطنت است حرف بزنم.
دلم میخواهد با یک نظر سر در سینماها را بخوانم و همان یک نظر پروندهی فیلم و کارگردان و بازیگران را به خاطرم بیاورد.
دلم میخواهد توی کوچه پیرمرد همسایهمان را ببینم و سلام کنم و او هنوز هم جوابام را مثل ۱۴- ۱۵ سال پیش بدهد؛ انگار که با دخترک کوچکی حرف میزند.
دلم میخواهد وقتی که در حیاط استاد را صدا میکنم “استاذ” برگردد، لبخند بزند و بگوید “دختر دیگه بزرگ شدی.”
دلم میخواهد شوخیهای بامزه و بیمزهام را دیگران بفهمند و دلم میخواهد و میخواهد و میخواهد.
اما اینها همه برای وقتهایی است که آن نقطه دمار از روزگارم در آورده است. باقی وقتها دلم چیزهایی را میخواهد که اینجا دارم.