Feeds:
Posts
Comments

عجب چیز عجیبی است این دل‌تنگی. اول از یک نقطه شروع می‌شود؛ یک خاطره، یک اسم، یک بو. کافی است به آن نقطه فکر کنی، دل‌تنگی به آنی رشد می‌کند. به دقیقه نمی‌رسد که تمام جانت را می‌گیرد و همه‌ی وجودت لبریز می‌شود از دل‌تنگی.

وقت‌هایی که می‌شود از کنار آن نقطه بگذری و خودت را به کوچه علی‌ چپ بزنی، اتفاقی نمی‌افتد. نقطه را در دم خفه کرده‌ای و دیگر خفت‌ات نمی‌کند. می‌توانی سوت بزنی و از کنارش بگریزی.

اما امان از وقت‌هایی که نتوانسته‌ای خودت را از دست آن نقطه برهانی؛ آن وقت است که دیگر دل‌تنگی امان‌ات را می‌برد. دل‌تنگی در تمام وجودت رخنه می‌کند و دلت هوایی خیلی چیزها می‌شود. آدم‌ها که جای خود دارند، دل‌ات برای خیلی چیزهای دیگر هم پر می‌کشد.

درست همین حالا که اجازه دادم، نقطه‌ی دل‌تنگی ِ من، پر بگیرد در تمام جانم، می‌بینم دلم برای چه چیزها که تنگ نشده؛

دلم می‌خواهد در یک شهر آشنا راه بروم، در کوچه‌هایی که می‌شناسم‌شان و مردمی که حرف‌های نگفته‌شان را می‌فهمم. دل‌ام می‌خواهد بفهمم که پشت لبخند مردی که در تاکسی کنارم نشسته‌،  چه حرفی نهفته است و قصد زنی که روبه‌رویم نشسته را از بالا انداختن ابروهای‌اش بدانم.

دلم می‌خواهد وقتی با ماشین از خیابان‌ها می‌گذرم، مدام به بقل دستی‌ام از خاطراتی بگویم که جا به جای خیابان‌های شهرم دارم.

دلم می‌خواهد وقتی از جلوی خانه‌ای رد می‌شوم، بویی که مشام‌ام می‌رسد را بشناسم و بفهمم که ساکنان‌ خانه برای ناهار یا شام چه می‌خواهند بخورم.

دلم می‌خواهد صدای بچه‌ مدرسه‌ای‌ها را که می‌شنوم بدون آن‌که مجبور باشم دقت کنم، بفهمم چه می‌گویند و از شوخی‌های‌شان لبخند بزنم.

دلم می‌خواهد توی تاکسی لم بدهم و با راننده از سیاست گرفته تا درس بچه‌اش که همه‌ش پی شیطنت‌ است حرف بزنم.

دلم می‌خواهد با یک نظر سر در سینماها را بخوانم و همان یک نظر پرونده‌ی فیلم و کارگردان و بازیگران را به خاطرم بیاورد.

دلم می‌خواهد توی کوچه پیرمرد همسایه‌مان را ببینم و سلام کنم و او هنوز هم جواب‌ام را مثل ۱۴- ۱۵ سال پیش بدهد؛ انگار که با دخترک کوچکی حرف می‌زند.

دلم می‌خواهد وقتی که در حیاط استاد را صدا می‌کنم “استاذ” برگردد، لبخند بزند و بگوید “دختر دیگه بزرگ شدی.”

دلم می‌خواهد شوخی‌های بامزه و بی‌مزه‌ام را دیگران بفهمند و دلم می‌خواهد و می‌خواهد و می‌خواهد.

اما این‌ها همه برای وقت‌هایی است که آن نقطه دمار از روزگارم در آورده است. باقی وقت‌ها دلم چیزهایی را می‌خواهد که این‌جا دارم.

نزدیک به دو سال پیش، اعتراضات گسترده‌ی مردم در بدو شکل‌گیری، به نتیجه‌ی انتخابات بود و شعار مردم “رای من کجاست؟” شد. شعاری که در تمام دنیا به عنوان خواسته و انتظار اصلی مردم ایران مطرح شد و نشان داد ایرانیان نتیجه‌ی آخرین انتخابات ریاست‌جمهوری را نپذیرفته‌اند.

امروز باز هم یاد آن روزها و آن شعار افتادم. امروز که دوستی در وبلاگ‌اش، ترجمه‌ای گذاشته بود از متن کامنت اعتراضی یک فرد به ظاهر غیر ایرانی، به رای ناگهانی ایرانیان به فیلم جدایی نادر از سیمین در سایت imdb و قرار گرفتن این فیلم بالاتر از بسیاری از شاهکارهای سینما. این نقد بسیار غیرمنطقی، گستاخانه، نژادپرستانه و بی‌انصافانه نوشته شده بود.

من فیلم “جدایی نادر از سیمین” را ندیده‌ام و نمی‌دانم حقیقتا چه جایگاهی می‌تواند داشته باشد؛ شک ندارم که شخص کامنت گذار هم ندیده و استحقاق اظهار نظر نداشته است. شاید حقیقتا جایگاه این فیلم بالاتر از پدرخوانده یا صورت زخمی باشد؛ به هر حال این فیلم جوایز بسیاری در جشنواره برلین برده و کارگردان بزرگی هم دارد.

اما به هر روی، باید دقت کرد که imdb سایت بسیار معتبری است و در واقع پایگاه مطمئنی است برای فیلم‌بین‌ها که با اعتماد به رای و امتیاز فیلم‌ها، فیلمی را برای تماشا انتخاب کنند. همه‌مان هم می‌دانیم بعضی‌ها در این موج رقابت “جدایی نادر از سیمین” با “اخراجی‌های ۳” سعی کردند با بالا بردن امتیاز فیلم “جدایی نادر از سیمین” در چنین سایت معتبری به نحوی برد را نصیب این فیلم کنند؛ بنابراین با رای به فیلمی که ندیده‌اند خدشه‌ای وارد کردند به اعتبار سایتی پراعتبار.

همین نقد به غایت گستاخانه شاید تلنگری باشد برای ما که حواسمان را بدهیم به رفتارهای اجتماعی خودمان؛ به نوع اعتراض‌های‌مان. ما که اعتراض‌مان با تقلب در رای‌گیری‌ داخلی کشورمان شعله گرفت، نکند ضربه‌ای شویم برای دیگر رای‌گیری‌های دنیا؛ نکند با رفتارهای احساساتی و غیرمنطقی جایگاه‌مان را در چشم جهانیان از بین ببریم و ناگهان برسد روزی که در چشم جهان، رای‌گیری با شرکت ایرانیان، اعتبارش مثل انتخابات ریاست‌جمهوری آخرمان شود.

 

پ.ن: این نوشتار به هیچ‌وجه به این معنا نیست که جایگاه و امتیاز کنونی فیلم “جدایی نادر از سیمین” در سایت IMDB را زیر سوال می‌برم. فقط از آن جهت است که تلنگری باشد برای زمان‌هایی که شاید پای‌مان بلغزد و برای دستیابی به خواست کوتاه مدت، اهداف بلند مدت و ارزش‌های‌مان را فراموش کنیم.

 

روز بعد نوشت: در این یک روز خیلی این طرف و آن‌طرف راجع به این موضوع خواندم؛ نظرات موافق و مخالف، تحلیل‌ها، شرایط رای‌دهی در IMDB، نقدهای فیلم جدایی نادر از سیمین و…

هر چه گشتم –گویا دیگران نیز هر چه گشتند- به جز این یک کامنت اعتراض دیگری بر موضوع مطرح نشده و گویا اصلا این روال، نه روال غیرعادی‌ است برای رای‌دهی و نه روال بی‌سابقه. کامنت‌گذار به نظرم و به نظر خیلی‌های دیگر یک ایرانی مریض‌احوال است گویا که با نوشتن متن انگلیسی خواسته حرف‌اش را موجه نشان دهد. این یادداشت ولگرد به نظرم خیلی دقیق و کامل مسئله را موشکافی کرده است.

 

بچه که بودیم با خواهرکم که حالا خودش دو تا بچه دارد، می‌نشستیم و حساب می‌کردیم سال ۱۳۸۰ چند سال دیگر است و بعد فقط برای تفریح، انگار به زمانی که هرگز نخواهد آمد نگاه می‌کنیم، سال‌های مانده به سال ۱۳۹۰ را هم می‌شمردیم و سن‌مان را حساب می‌کردیم و از فکر این که سالی بیاید که ما در آن ۳۰ ساله و ۲۷ ساله باشیم، حسابی می‌خندیدیم.

هنوز باورم نمی‌شود سال ۱۳۹۰ آمده و من درست در همان سالی قرار گرفته‌ام که روزی فکر به آن، لبخند را به کودکی‌ام می‌برد. خوشحالم که کودکی‌هایم را فراموش نکردم؛ این طوری وقتی در موقعیتی قرار می‌گیرم که سال یا سال‌های پیش برایم عجیب یا خنده‌دار بود اما حالا جدی است، بزرگ شدنم را حس می‌کنم. نه این که بزرگ شدن خوب باشد، اما این که بفهمی داری بزرگ می‌شوی حتما خوب است.

یادم می‌آید وقتی شش- هفت ساله بودم، تعجب می‌کردم که چرا “بزرگ‌ترها” فقط آب خنک می‌نوشند و وقتی آب گرم می‌خوردند، انگار دل‌شان به هم خورده باشد سریع از نوشیدن منصرف می‌شوند. برای این که ثابت کنم این کار فقط ادای “بزرگ‌ترها” است بارها از شیر گرم روشویی آب خوردم و هر بار تعجب کردم که چرا بزرگ‌ترها چنین دروغ شاخ‌داری می‌گویند.

اولین بار که از خوردن آب گرم دلم به هم خورد شاید ۱۰ ساله بودم. توی پارک جنگل سی‌سنگان بودیم و من بعد از کلی بالا و پایین پریدن آمده بودم سراغ بطری آبِ توی ماشین. تابستان بود و آب توی بطری حسابی گرم شده بود. جرعه‌ای ننوشیده، از نوشیدن باقی آب صرف نظر کردم و در یک لحظه فکر کردم حرف بزرگ‌ترها خیلی هم دروغ نبوده. حس کردم پس بزرگ شده‌ام که حس آن‌ها را می‌فهمم؛ هیچ وقت آن لحظه و حس آن لحظه را فراموش نمی‌کنم.

از این اتفاق‌ها کم نیافتاده برایم. همیشه فکر می‌کردم جمله‌هایی مثل “این غذا به معده‌ام نمی‌سازد” یا “فلان غذا را خوردم حالم بد شد” و جمله‌هایی مثل این هم ادای آدم بزرگ‌ها است. فکر می‌کردم ادا است چون خودم هیچ وقت نمی‌فهمیدم اگر دل درد گرفته‌ام به خاطر غذای خاصی است یا نه! حتی نمی‌دانستم وقتی غذا به معده “نسازد” یعنی چطوری می‌شود! حالا اما خیلی خوب می‌فهمم؛ “ورم معده” را هم خوب می‌فهمم و دردش را هم.

امروز اما، اتفاق دیگری افتاد. داشتم عکس‌های نوجوانی‌ام را ورق می‌زدم؛ روزهای مدرسه، روزهای بی‌خیالی را. به خودم که نگاه کردم زیر لب گفتم “چقدر جوون بودم!” و این بار هم باز یکی از آن دیوارهای ساخته شده در کودکی‌ام فرو ریخت. حسرت‌هایی که می‌دیدم بزرگ‌ترها هنگام نگاه کردن آلبوم عکس می‌خوردند همیشه برایم بی‌معنی بود و امروز، درست امروز برایم معنا پیدا کرد. حالا مفهوم قطره اشک مادربزرگ را می‌فهمم که با ورق زدن آلبوم سر می‌خورد روی گونه.

دانشجوها، دانشجویانی را دارند که در اعتراضات صدایشان باشند؛ بهاییان، بهایی‌هایی را که سخنگوی‌شان شوند؛ کارگران، کارگری را که حرف دل هم صنف‌هایش را بزند؛ زنان، زنانی را که در احقاق حقوق‌شان پیشرو شود؛ کودکان اما برای دفاع از حقوق‌شان حتی نمی‌توانند یک پیشرو داشته باشند از جنس خودشان، دفاع از حق‌شان هم دست کسانی است که هر چه باشند هم صنف‌شان نیستند…

نه تجمع می‌توانند بکنند نه اعتصاب، نه می‌توانند در مجامع عمومی تریبون بگیرند و در وصف ظلم‌هایی که بر ایشان رفته سخن برانند و نه دست کم می‌توانند از ستم‌ها فراری شوند و در کشوری پناهنده؛ می‌مانند با چشم‌های معصوم‌شان که شاید “بزرگتری” برسد و دادشان را بستاند.

دفاع از حقوق آنان شاید برای همین این همه سخت و در عین حال باارزش است؛ دفاع از حقوق اولیه کسانی که هیچ چیز جز کودکی‌شان نمی‌خواهند…

هر روز خبر جدیدی می‌رسد از ضایع شدن حقوق کودکان؛ از کودک‌آزاری و رفتار با کودکان کار گرفته تا ترک تحصیل دانش‌آموزان. اخباری که اغلب میان هیاهوهای این روزها گم می‌شود و کمتر به چشم می‌خورد و کودکی‌های به تاراج را در خود پنهان می‌کند.

 

می‌گفت دخترک به هیچ صراطی مستقیم نبود. می‌گفت دخترک ۱۰-۱۲ ساله بود و مادرش هر کار می‌کرد، حرف همان بود؛ “سوار هواپیما نمی‌شوم.”

دخترک دست‌هایش را دو طرف صندلی قلاب کرده بود؛ گریه نمی‌کرد اما بغض داشت و رنگ به رخسارش نمانده بود. مادر نیز دست‌کمی نداشت، در پی هر کدام از “هیچی نمی‌شه”ها ترس و بغض به وجودش سایه می‌انداخت.

شاید فکر می‌کرد اگر اتفاقی بیافتد هرگز خود را نخواهد بخشید. اما لابد کارشان مهم بوده و تا اهواز هم ساعت‌ها راه؛ شاید همین بوده که پرواز را با این همه ترس انتخاب کرده بودند. اما حالا که رسیده‌ بودند فرودگاه، ترس وجودشان را گرفته بود و دخترک از جایش تکان نمی‌خورد.

مادر رو به اطرافیان که در صندلی‌های کناری نشسته بودند توضیح داد که “دوست پدرش تو هواپیمای ارومیه بود و کشته شد. هر جا رفتیم بچه‌ام از سقوط هواپیماها شنیده، خوب حق داره ترسیده؛ بچه‌ است دیگه” و لبخندی زد تا شاید ترس خودش را پنهان کند؛ نتوانست. به بقیه نگاه کرد تا کسی در راضی کردن دخترک کمک‌اش کند، اما کسی حرفی برای گفتن نداشت. باقی هم مسافر بودند و توی دلشان آشوب بود.

می‌گفت فرودگاه مهرآباد شلوغ بود مثل همیشه؛ اما ترس از سر و روی مردم بالا می‌رفت.

به هر شکلی بود، مادر ریز جسته، دخترش را بغل گرفت و در آخرین دقایق بسته شدن گیت برای پرواز رفتند. کاش بغض دخترک می‌ترکید؛ حالا چشم‌های‌اش هم بغض داشت.

رفتند؟ یک ساعت و نیم ترس حتما کودکی‌ دخترک را افسرده می‌کند؛ اگر حقیقتا اتفاقی بیافتد؟ بغض بدجور گلوی دخترک را فشار می‌داد، شاید در فرودگاه اهواز به محض نشستن هواپیما، بغضش بترکد؛ خدا کند گریه کند.

پرسید: شما توی کشورتون گوجه‌فرنگی دارید؟

۱۸ ساله‌ بود. دانشجوی سال اول دوره  لیسانس ادبیات ایتالیایی. این سوال را که پرسید یکی از دوست‌هاش بهش سقلمه زد. گفتم: گوجه‌فرنگی؟ گوجه‌فرنگی چیه؟

خندید، گفت: می‌دونم می‌دونی چیه. ولی تو ایران هم داشتید؟

موهای بلند روشن داشت و چشم‌های عسلی. نه مسخره می‌کرد و نه اذیت؛ واقعا سوال داشت. پرسیدم: می‌دانی ایران کجاست؟

“خاورمیانه” و از سرعت عمل خودش خوشش آمد و لبخندی از رضایت زد.

پرسیدم: دیگه چی می‌دونی؟

بچه‌های دیگه نشسته بودند روی صندلی‌هاشان و او بالای سرم ایستاده بود؛ “ایران همش در حال جنگه.”

– جنگ؟

این پا و آن پا کرد؛ یک چیزی گفته بود. برایش گفتم که ایران ۲۰ سالی هست که با هیچ کجا جنگ نداشته و آن چیز‌هایی که شاید او دیده مربوط به “جنبش سبز” مردم ایران بوده نه جنگ و ایران آن‌قدر پیشرفته هست که من بتوانم با مدرک لیسانسی که از ایران گرفته‌ام امروز با دانشجوهای ارشد ایتالیا هم‌کلاس شوم و جمعیت زیادی از جوانان ایرانی تحصیلات دانشگاهی دارند و…

استاد آمد و او باید از کلاس ما بیرون می‌رفت. وقتی داشت می‌رفت گفتم: تو ایران هم گوجه‌فرنگی داریم هم گوجه سبز.

گوجه‌فرنگی

از شمال برمی‌گشتیم. همه خسته بودیم و ساکت. هر کدام یک گوشه ماشین لمیده بودیم و صادق بی‌صدا رانندگی می‌کرد؛ غرق بودیم در فکرهای خودمان.

چشم‌ام افتاد به صفحه‌ی کوچک ساعت ماشین. پریدم توی فکر همه؛ “از این ساعت این قدر می‌ترسم. اصلا دلم نمی خواد توی این دقیقه چشم‌ام بیفته به ساعت. همش فکر می‌کنم تو این ساعت یک اتفاق بد باید بیفته.”

صفحه ساعت چشمک‌زنان ۱۱:۱۱ را نشان می‌داد.

صادق و مهدیه و وحید نگاه‌شان رفت روی ساعت. مهدیه اول از همه جواب داد: از چیش می‌ترسی؟ این ما چهار تاییم که وایسادیم کنار هم؛ مثل همیشه. این که دیگه ترس نداره.”

همه خندیدیم و با صدای کودکانه گفتم: “باشه، دیگه نمی‌ترسم.”

و دیگر نترسیدم؛ ترسیدن که هیچ، همیشه دلم می‌خواهد این دقیقه که می‌رسد چشم‌ام به ساعت بیفتد. فقط اینجا است که می‌توانم دوباره هر چهارتایی‌مان را کنار هم ببینم. هر بار لبخند به لبم می‌نشیند و اشک به چشم‌ام می‌دود؛ این اشک و لبخند را دوست دارم.

 

پ.ن: پژوهشگران می گویند در دی‌ان‌ای ما انسانها کدهایی وجود دارد. بعضی از این کدها ذهن را برای تغییر و تکامل آگاهی درونی بیدار می کند. 11:11 یکی از همان کدهاست. در اصل این کد به معنای فعال سازی ذهن برای تغییر به سوی کمال است. این را به تازگی فهمیدم!

صحبت از “فاجعه” که می‌شود، ذهن اغلب آدم‌ها، خشونت‌های بی‌مثال و کشته‌ شدگان بی‌شمار را به خاطر می‌آورد؛ “فاجعه‌”هایی که در صفحات تاریخ جا خوش کرده‌اند و مردمان از آن‌ها به عنوان فجایع تاریخ یاد می‌کنند.

اما اغلب، چشم می‌پوشند از آنچه حتی رخداد موردی آن، فاجعه‌ای است برای وجدان عمومی جامعه؛ کودک‌آزاری از آن فجایع است که حتی وقوع یک مورد آن نیز ننگ است برای بشر، اما بی‌تدبیرانی که امروز در ایران ما نام مسئول به خود گرفته‌اند، در تلاش‌اند با اندک جلوه دادن این فاجعه آن را بی‌اهمیت نشان دهند.

سرپرست موقت سازمان بهزیستی، یکی از نهادهایی که وظیفه فعالیت در حیطه‌ کودکان بدسرپرست و کودک‌آزاری را به عهده دارد، درست یک روز پس از انتشار خبر تجاوز مردی به فرزند سه ماهه خود، اظهار کرد که “میزان کودک آزاری به حدی پایین است که می‌توان آن را نادیده گرفت.

در زمان اظهار نظر احمد اسفندیاری، این کودک سه ماهه به دلیل شدت خونریزی از دنیا رفته بود و دختر 13 ساله دیگری به دلیل آزارهای پدر و مادرش دومین سال از کارافتادگی خود را روی تخت بیمارستان می‌گذراند. +

این اظهار عقیده که بی‌شک از سر جهل به موضوع و نادیده گرفتن وجدان عنوان شده است در جهت قوانین جمهوری اسلامی حرکت می‌کند؛ قوانینی که بر طبق آن والدین که اغلب عامل کودک‌آزاری هستند به عنوان تنها مرجع تصمیم‌گیری برای کودک مطرح شده‌اند و به این ترتیب قانون بسیار سخت می‌تواند در نوع رفتار آنان با فرزندانشان دخالت کند.

به دلیل همین قوانین که والدین و در اولویت پدر را “مالک” فرزند می‌داند، در زمینه کودک‌آزاری در قانون مجازات اسلامی هیچ مبحث قانونی وجود ندارد و حتی از لحاظ قانونی نیز تعریف خاصی در این زمینه انجام نشده است.

در ایران آماری از تعداد کودک‌آزاری‌های صورت گرفته وجود ندارد که می‌توان یکی از دلایل آن را تلاش مسئولان دولتی برای پنهان کردن این جرم دانست و دلیل دیگر شاید این است که تنها مواردی از کودک‌آزاری علنی می‌شوند که به مرگ یا در شرف مرگ بودن کودک می‌انجامد؛ مواردی که کم‌شمار هم نیستند.

به هر روی یکی از دلایل وقوع این فاجعه انسانی، مشخص نبودن حدود تنبیه است. راحتی خیال والدین به دلیل مصونیت قضایی، در جامعه‌ای که فشارهای اقتصادی و سرخوردگی‌های اجتماعی، زمینه را برای از دست دادن سلامت‌ روحی مردمان‌اش فراهم کرده است، والدین بی‌هیچ پروایی خشونتی که جامعه به آنان روا داشته را بر سر بي‌دفاع‌ کودکان تخلیه می‌کنند.

کودکانی که حتی صدایی برای فریاد و دادخواهی ندارند و جان و اشک‌شان تنها سلاح‌ در برابر قانون و قانون‌گذارانی است که اجازه بروز این همه ستم را به پیکر نحیف آنان می‌دهند.

در ایتالیا پلیس کم دیده‌ام؛ خیلی کم. نه اینجا و نه چند شهری که بوده‌ام. آن چندتایی هم که دیده‌ام با کلی یال و کوپال و سردوشی و مدال‌های فراوان و لباس‌های فاخر مثل تمام شهر به اشیا موزه بیشتر می‌ماندند تا پلیس.

اما دیروز در میلان، خبری بود گویا که در بعضی خیابان‌ها، پلیس حضور داشت. نفهمیدم چه بوده و چه شده اما احساس ترس و ناامنی از دیدن پلیس حال‌ام را بد کرد. حتی سعی می‌کردم به جای رد شدن از کنار پلیس، راهم را کج کنم و از آن طرف خیابان عبور کنم. دلم برای خودم سوخت که چرا از سرزمینی آمده‌ام که در آن مردمان‌اش همچون من از دیدن پلیس می‌ترسند و بدشان می‌آید.

اوایل که آمده‌ بودم، با دیدن پلیس سریع دست‌ام می‌رفت به سمت سرم؛ روسری‌ام. ناخودآگاه می‌گفتم “وای…” و طول می‌کشید تا از کنار پلیس رد شوم و بارها و بارها به خودم بگویم “پلیس با تو کاری ندارد” و باز هم نفهمم چرا از دیدن پلیسی که با من کاری ندارد یاد روسری نداشته و چکمه‌ای که به پا دارم می‌افتم.

دلم برای خودمان می‌سوزد؛ با دیدن شادی و بی‌غمی مردمان اینجا دلم برای مردمان سرزمین‌ام می‌گیرد.

همیشه لبخند به لب دارد؛ روی صندلی نشسته و دست زیر چانه زده، گوشه‌ای ایستاده و دست‌ها را پشت حلقه کرده، چهارزانو و دست به سینه روی زمین نشسته و تمام این لحظه‌ها نه فقط لب‌ها که چشم‌هایش هم به من می‌خندد. خیلی وقت‌ها هم از دورها می‌آید و درست در لحظه‌ای که ترس برم داشته، دست‌ام را می‌گیرد و می‌شود مایه‌ی آرامش؛ آرامشی که از خواب، به لحظات بیداری‌ هم سرایت می‌کند.

پدربزرگ‌ام، گرچه چند سال پیش از تولد من از دنیا رفت بی‌آنکه دیده باشم‌اش، اما از بسیاری از دیده‌ها، به من نزدیک‌تر است.

روزهای ناراحتی و اضطراب، روزهای دلتنگی و ناامنی، روزهای دل‌شوره و سردرگمی که به شب‌های پر از کابوس ختم می‌شود، “آقاجون” سر می‌رسد؛ به خواب‌هایم سر می‌زند و با نگاه و لبخندش آرام‌ام می‌کند؛ کابوس را رویا می‌کند و ترس را از من می‌گیرد. دست‌هایم را می گیرد و همه جا سر می‌کشیم. من در آغوش‌اش کودکی می‌شوم که هرگز غصه‌ای نداشته است.

گرچه او هیچ‌گاه در رویاهایم با من سخنی نگفته است، اما هست؛ همیشه هست با لبخند و نگاه مانوس‌اش. و من چقدر خوشبخت‌ام که حضور او را هر کجا بروم با خود خواهم داشت گرچه هیچ‌گاه جسم‌اش در کنارم نبوده است.